نویسنده: محمدرضا شمس

 
جوان بیکاری بود به نام «مطیع». روزی به شهر رفت تا کاری پیدا کند. بین راه ماهیگیری جلوی او را گرفت و گفت: «ماهی بزرگی تو تورم افتاده. اگر کمک کنی اون رو بیرون بکشیم، مزدت رو می‌دم!»
جوان قبول کرد. هر دو به لب دریا رفتند. هرچه تلاش کردند ماهی را بیرون بکشند، نتوانستند. آخر ماهیگیر گفت: «تو اینجا بمون تا من برم و کمک بیارم.»
مطیع، تور را محکم نگه داشت. یک دفعه ماهی بزرگی سرش را از آب درآورد و به مطیع خندید و دوباره سرش را زیر آب کرد.
جوان خوش‌قلب که تا آن وقت ندیده بود ماهی بخندد، دلش سوخت و تور را شل کرد و ماهی را آزاد کرد.
ماهیگیر برگشت و از مطیع پرسید: «پس ماهی کو؟»
مطیع جواب داد: «داشت من رو می‌کشید تو آب، من هم ولش کردم.»
ماهیگیر گفت: «پس برو، مزد هم نداری.»
مطیع گفت: «خدا بزرگه.» و حرکت کرد. کمی که رفت، به جوان رعنایی رسید. جوان گفت: «کجا می‌ری؟»
مطیع گفت: «می‌رم شهر، دنبال کسب و کار و روزی.»
جوان گفت: «من هم با تو می‌آم.»
اسم جوان «مطاع» بود. قرار شد با هم کار کنند و شریک باشند. دست برادری به هم دادند و حرکت کردند. رفتند و رفتند تا به شهر رسیدند. شب را توی یک کاروان‌سرا خوابیدند. صبح که شد، مطیع از مطاع پرسید: «خب، امروز چی کار کنیم؟»
مطاع جواب داد: «تو برو وسط بازار، من هر چی گوشت فرستادم، بفروش.»
مطیع قبول کرد. هر روز، مطاع گوشت می‌فرستاد و مطیع می‌فروخت. روزها و ماه‌ها گذشت تا یک روز مطاع به مطیع گفت: «امروز به قصر سلطان برو و به او بگو من طبیبم. اومده‌ام دختر لال‌تون رو به حرف بیارم.»
مطیع رفت و گفت. سلطان به سراپای مطیع نگاه کرد و گفت: «اگر دختر ما را به حرف بیاوری، او را به عقد تو درمی‌آورم و اگر نتوانی، تو را می‌کشم و از دروازه‌ی شهر آویزان می‌کنم.»
مطیع قبول کرد و پیش مطاع برگشت. مطاع به او گفت که چه کار کند.
فردا شب، سلطان جشن باشکوهی ترتیب داد و افراد زیادی را دعوت کرد. بعد از خوردن شام، مطیع گفت: «من کمی کسالت دارم، برای همین از گل قالی که وسط مجلس نشسته، می‌خوام که دختر پادشاه رو به حرف بیاره!»
گل قالی به حرف آمد و گفت:
- یک روز، وزیری با زن و دخترش به باغی رفتند. باغبان خیلی از آن‌ها پذیرایی کرد. وقتی وزیر خواست از باغ بیرون برود، به باغبان پول داد، اما باغبان قبول نکرد. وزیر گفت: «ای باغبان! هرچی می‌خوای بگو تا برات بفرستم. باغبان گفت: «من هیچ چیز نمی‌خوام. فقط وقتی خواستند دخترت را عقد کنند، بیاد اینجا من نگاهی بهش بکنم و برگرده. اون من رو یاد دخترم می‌اندازه.»
وزیر قبول کرد. روزگار گذشت تا اینکه دختر وزیر را برای پسر تاجری عقد کردند. دختر ناراحت بود. داماد فهمید و پرسید چرا ناراحتی؟ عروس همه چیز را تعریف کرد. داماد گفت اگر قول داده‌اید، برو و زود برگرد.
عروس راه افتاد. بین راه چند تا دزد جلوی او را گرفتند و پرسیدند: «تو کی هستی؟»
دختر گفت: «من دختر وزیرم.»
دزدها گفتند: «اگر دختر وزیری، اینجا چی کار می‌کنی؟ تو الان باید تو عروسی باشی.»
دختر، ماجرا را برای دزدها تعریف کرد و گفت داماد اجازه داد و داشتم پیش باغبان می‌رفتم که به شما برخوردم و الان هم اختیارم دست شماست.
رئیس دزدها گفت: «چون داماد اجازه داده، ما هم باید از این دختر بگذریم. هرچی قسمت ما باشه، به دست‌مون می‌رسه. دزدها دختر را با آن همه جواهرات قیمتی آزاد کردند.
دختر رفت تا به در باغ رسید. باغبان که می‌دانست آن شب، شب عروسی دختر است، پشت در منتظر بود و به دختر گفت: «تو به قولت عمل کردی. حالا برو که داماد منتظرته.»
دختر، صحیح و سالم پیش داماد برگشت.
دختر سلطان حالا به من بگو گذشت داماد بیشتر بود یا گذشت دزدها؟»
دختر از پشت پرده جواب داد: «قبله‌ی عالم، تصدقت گردم، خدا یک است و دو نیست. گذشت داماد از دزدها بیشتر بود.»
همه‌ی حاضران مجلس صدای دختر را شنیدند. سلطان خوشحال شد و دختر را به عقد مطیع درآورد. بعد از چند روز هم جهیزیه‌ی کاملی همراه با پنجاه غلام و پنجاه کنیز به دخترش داد و آن‌ها را راهی کرد. مطیع و مطاع رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که روز اول همدیگر را دیده بودند. مطاع به مطیع گفت: «ما همین جا به هم رسیدیم و همین جا هم باید از هم جدا شیم.»
مطیع گفت: «از آن روز تا حالا اختیار، دست شما بود و حالا هم دست شماست. هرجور دوست دارید، این‌ها رو تقسیم کنید.»
مطاع خندید و گفت: «تمام این جواهرات و غلام و کنیزها مال خودت. من همان ماهی‌ای هستم که تو آزادم کردی. تا حالا با تو بودم، اما حالا باید به دریا برگردم.» و یک دفعه ناپدید شد.
مطیع و دختر سلطان رفتند و به خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول